آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

فندق کوچولوی ما آرینا(هدیه آسمونی)

سفرنامه ی جزیره ی کیش

سلام گلم امروز بعد از اینکه کمی فراغت پیدا کردم تصمیم گرفتم از سفرمون به کیش برات بنویسم. شهریور هر سال مامان و بابا به مناسبت سالگرد ازدواجشون همیشه یه برنامه سفر می چینند. ما هم امسال به رسم سالهای گذشته تصمیم گرفتیم سفری به یه منطقه ی گرم و آزاد که جزیره ی کیش باشه داشته باشیم. ما در روزهای پایانی شهریور که یواش یواش معطر به عطر پاییز شده بود در واقع روز سه شنبه 92/6/25 به فرودگاه مهرآباد رفتیم و شما برای دومین بار سفر هوایی رو تجربه کردی. موقع سوار شدن به هواپیما و بلند شدن هواپیما خیلی هیجان زده شده بودی و با صدای بلند حرف می زدی و خوشحالی می کردی مخصوصن زمانی که هواپیما بلند شد یوهو با صدای بلند فریاد کشیدی و گفتی: واییییییی چه خوب...
3 مهر 1392

مامان من از زامبیا می ترسم!!! و کارتن های مورد علاقه آرینا

سلام عشقم دختر قشنگ و مو فری فری من، چند روزیه که شما توی هیچ اتاق تنها نمیری و تو تاریکی به شدت وحشت زده می شی و می گی مامان بیا من از زامبیا می ترسم!!!. من نمی دونم زامبیا چیه و وقتی هم که ازت می پرسم می گی: مامان توی باب اسفنجیه دیگه!. ولی من هر چی فکر می کنم توی کدوم قسمت باب اسفنجی اینو دیدی و ترسیدی پیدا نمی کنم.   از انگری بردز بگم برات به انگری بردز هم به شدت علاقه داری و عروسک و دفتر و ... رو هم خریدی و خلاصه با اون کارکتر هم دوستی خاصی داری!   پلنگ صورتی: یکی دیگه از برنامه های مورد علاقه ات دیدن پلنگ صورتی و کارهای بامزه ی اونه!   دنیای اسباب بازی 1 و 2 و 3 شاید تا به حال صدباری تک...
21 شهريور 1392

روز دختر مبارک

دخترم روزت مبارک عزیز دل من ، گل کوچولو و خوش سرزبون مامانی روزت مبارککککککککک. شنبه روز ولادت حضرت معصومه و روز دختر بود. روز زیباترین و لطیف ترین موجود.  مامانی اون روز شما رو از خواب بیدار کرد و طبق معمول بعد از خوردن صبحانه به خانه ی اسباب بازی رفتیم و تا ساعت سه و نیم اونجا بودی. برگشتنی یهت گفتم مامان برای روز دختر چی برات بخرم گفتی گل! من هم برات یه دسته گل خوشگل و کوچولو خریدم و به همه ی عشق به تو تقدیم کردم. اون روز عصر هم بابایی زودتر اومد خونه که تو رو شهربازی ببره ولی از بخت بد شما به خواب عمیقی رفته بودی و هر کاری کردیم تا ساعت هشت و نیم شب یه نفس خوابیدی و وقتی از خواب بیدار شدی برای رفتن به شهربازی دیگه ...
20 شهريور 1392

روزها می روند و خاطره ها می مانند

سلام عسلک من گل امیدم الان دو ساعتی می شه که خوابیدی. امروز از ظهر خونه عزیز فرح بودیم و شما با آجی (دختر خاله آتنا)حسابی بازی و شیطونی کردی و طفلی بابایی لقمان که حسابی سرماخورده بود و مریض توی خونه خوابیده بود رو از سر و صداتون اذیت کردید. خب چه میشه کرد شیطونی شما تمومی نداره و ماشاله انرژیت بیش از اندازه ی باور ماست. راستی امروز هر کاری کردم مهد نرفتی و صبح از لحظه ای که چشم باز کردی گفتی :من امروز خانه اباب بادی نمی رم. منم نمی خواستم برای رفتم اصرار کنم تا خدایی نکرده دلزده نشی و پذیرفتم و بعد از خوردن صبحونه ات دنبال خاله عاطفه رفتیم و بعد رسیدیم خونه عزیز فرح. راستی عزیز و بابایی لقمان قراره جمعه صبح هوایی کربلا برند. وایی خدا کنه ...
14 شهريور 1392

گوش و گشواره

سلام عزیز دل مامانی الهی فدای اون شیرین شیرین حرف زدنات مامان بشه. دردونه ی من بالاخره دیروز به اصرار خودت و اقوام و بر خلاف میل و من و بابایی گوشاتو سوراخخخخخخخ کردیم. من و بابایی زیاد دوست نداشتیم و فکر می کردیم هنوز برات زوده ولی خودت وقتی گشواره تو گوش دختربچه ها می دیدی دلت ضعف می رفت و تو هم می خواستی و فامیل هم اصرار داشتند که دیر یا زود باید گوشتو سوراخ کنم این شد که دیروز وقتی از خونه شیوا (که برای دیدن جهیزیه اش رفته بودیم) اومدیم به همراهی دایی زهیر و زن دایی و خاله عاطفه و آتنا داروخانه رفتیم و گوشاتو سوراخ کردیم. اولش که خانم دکتر می خواست برات سوراخ کنه مثل شیرزن نشسته بودی. من ترسیدم و تو نیومدم و تو با زن دایی الناز تو رف...
29 مرداد 1392

مادرنه ها و عاشاقانه ها

چه مغرور می شوم وقتی کنار منی!!! شاید برای با تو بودم آفریده شدم شاید تمام تمامیتم از آن تو باشد تو تکیه ای از وجودم بودی و حالا تمامش چقدر با کلامت دلگرمم می کنی و چه زود بزرگ شدی!!!! در این مسیر همراهت خواهم بود تا پای جان خود را فراموش می کنم تا تو را دریابم ای دریای بی کران زیبایی دوستت دارم. وقتی چشمانت تسلیم خواب می شود کنارت می نشینم و غرق در عطر تنت می شوم گونه های تب دارت را می بوسم و باز زیر لب می گویم دوستت دارم. ...
28 مرداد 1392

یک روز خوب و دیدار از باغ وحش با حضور بردیا و خاله لادن

سلام گل مامانی الان که دارم برات مینویسم صبحه و شما هنوز از خواب بیدار نشدی. دیروز مراسم عقد پسرخاله مامان (دایی حامد) بود. ما ازصبح خونه عزیز فرح رفتیم و ظهر ساعت 3 به همراه عزیز و بابایی برای شرکت در مراسم عقد به محضر رفتیم و شما بعداز اینکه عقد تموم شد ، دیگه با من نمودنی و چسبیدی به خاله عاطفه و رفتی خونه اونها. شبش هم مامان سوری مراسم افطاری داشت و مهمونیشو توی تالار پذیرایی امام رضا گرفت و حدود صد نفر مهمون دعوت کرده بود. توی سالن من و بابایی و عزیز رفتیم و شما با خاله عاطفه اینا بودی و دیر تر از ما رسیدی و اصلن به من هم محل نمی دادی. خلاصه افطاری و شام رو هم کنار خاله عاطفه اینها و خانواده شوهرش و خصوصا عمه روشن خوردی. وایی نمی دونی...
2 مرداد 1392

روزهایی که سپری شد

سلام عسل مامانی گل خوشبوی من ،دختر کوچولوی شیطون و حرف گوش نکن من، خانوم با هوش و خوش سرزبون من با تمام وجودم عاشقتم. با همه اذیتهای و شیطنتهات با همه سختیها و خستگیهام عاشقونه می پرستمت. مامانم، عسلم، دخترم .... زندگیم کنار تو رنگین تره ، منو بابایی عاشقتیم خیلی زیاد. راستی با بابایی خیلی صمیمی شدی و روزهای تعطیل کلا کنار بابایی هستی و اصلا کاری با من نداری. حتی برای غذا و دستشویی و حمام هم می خوای که بابا باهات باشه. خب دخترا بابایی می شن دیگه . این روزها خیلی شیطون شدی.گاهی بیش از اندازه اذیت می کنی. گاهی از دست شیطنتهات به گریه می افتم و گاهی برای داشتنت سجده شکر به جا میارم. اما همیشه برای داشتن تو خدا رو با تمام وجودم شکر می کنم...
28 تير 1392

عکسهایی از روزهای خوب من

آرینا در سرزمین عجایب روزی شیرین و پر هیجان برای آرینا در کنار مامان و بابا فرشید شادمانی آرینا بعد دریافت جایزه آرینا در پارک چیتگر آرینا و دختر عمو مهسای مهربون یک روز خوب و شاد در کنار خانواده ی عمو ایرج و عمه مانا آرینا در مرکز تفریحی بوستان ...
29 ارديبهشت 1392

روزهایی که گذشت

سلام گل مامان روزهایی که گذشت روزهای پر هیاهو و شیرینی بود . خدا رو شکر دایی زهیر هم تشکیل زندگی دادو به خونه خودش رفت . پنج شنبه هفته گذشته عروسی دایی برگزار شد و همه چیز خوبو خوش تموم شد . من و شما از سه روز مونده به عروسی خونه عزیز فرح رفتیم و بابا هم یک شب قبل عروسی خونه عزیز اومد و موند. توی اون چند روز سرمون حسابی شلوغ بود و همش درگیر کار و خرید و ارایشگاه بودیم. روز عروسی هم خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت و شما پیش بابا فرشید موندی و من ارایشگاه رفتم و ساعت 2 کارم تموم شد و بابا دنبالم اومد و یه نهار کوچولو خونه عزیز فرح خوردیم و بعد من شما رو آماده کردم و لباس عروست رو پوشوندم و به همراه داداشی(دایی شهاب)به آتلیه رفتیم. وقتی اونج...
29 ارديبهشت 1392