روزها می روند و خاطره ها می مانند
سلام عسلک من
گل امیدم الان دو ساعتی می شه که خوابیدی. امروز از ظهر خونه عزیز فرح بودیم و شما با آجی (دختر خاله آتنا)حسابی بازی و شیطونی کردی و طفلی بابایی لقمان که حسابی سرماخورده بود و مریض توی خونه خوابیده بود رو از سر و صداتون اذیت کردید. خب چه میشه کرد شیطونی شما تمومی نداره و ماشاله انرژیت بیش از اندازه ی باور ماست. راستی امروز هر کاری کردم مهد نرفتی و صبح از لحظه ای که چشم باز کردی گفتی :من امروز خانه اباب بادی نمی رم. منم نمی خواستم برای رفتم اصرار کنم تا خدایی نکرده دلزده نشی و پذیرفتم و بعد از خوردن صبحونه ات دنبال خاله عاطفه رفتیم و بعد رسیدیم خونه عزیز فرح. راستی عزیز و بابایی لقمان قراره جمعه صبح هوایی کربلا برند. وایی خدا کنه تا جمعه حال بابا لقمان خوب بشه تا از این سفر زیارتی بتونه نهایت استفاده رو ببره.
هفته گذشته مراسم عروسی شیوا دختر عموی مامان بود.اون روز تو رو همراه خودم به آرایشگاه عمه روشن بردم. آجی و خاله عاطفه هم بودن. روشن جون تو رو مثل عروس درست کرد و برات مو گذاشت و خلاصه مثل یه فرشته کوچولو تو رو آرایش کرد. شب عروسی هم توی سالن مدام یا می رقصدی یا اینکه کنار عروس خانم می رفتی و باغرور کنارش می نشستی. البته خودت دست کمی از عروس نداشتی و یه عروس کوچولوی تمام عیار شده بودی.
فردای عروسی ما در حال آماده شدن بودیم تا برای پاتختی بریم که بابایی خونه عزیز زنگ زد و گفت مادر بزرگش (خانم)به رحمت خدا رفته! وایی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. خانوم زن مهربون و خوبی بود و توی همدان زندگی می کرد و تقریبا سالی یک بار به تهران می اومد. البته چند ماه پیش وقتی تهران بود به دیدنش خونه عمو ایرج (عموی بابایی)و رفتیم و چندتا عکس هم شما کنار خانم گرفتی که همه اونها جز یادگاریهای دوران کدوکیت ثبت میشه. خدا خانم رو رحمت کنه...آمین
من بعد از تماس بابایی تو رو اول دست خدا و بعد دست خاله عاطفه سپردم و همراه بابا فرشید و عمه مانا و همسرش برای مراسم خاکسپاری عازم همدان شدیم. تمام طول راه به تو فکر می کردم و نگران بودم که مبادا خونه خاله عاطفه بی تابی کنی و منو بابا رو بخوایی. اما متاسفانه یا خوشبختانه به قدری اونجا به تو خوش می گذشت که حتی از ترس اینکه مبادا دنبالت بیاییم حاضر نبودی با ما تلفنی صحبت کنی. خلاصه شما دو روزی بدون هیچ مشکلی پیش خاله عاطفه موندی و وقتی هم که اومدم دنبالت اصلن دوست نداشتی برگردی و تموم راه رو موقع برگشتن به خونه گریه کردی و بعد هم خوابت برد.
گل مامان، لحظه لحظه ی زندگیم فدای یه لبخند تو ...