آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

فندق کوچولوی ما آرینا(هدیه آسمونی)

روزهایی که سپری شد

1392/4/28 11:17
نویسنده : مامان مریم
655 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامانی

گل خوشبوی من ،دختر کوچولوی شیطون و حرف گوش نکن من، خانوم با هوش و خوش سرزبون من با تمام وجودم عاشقتم. با همه اذیتهای و شیطنتهات با همه سختیها و خستگیهام عاشقونه می پرستمت. مامانم، عسلم، دخترم ....

زندگیم کنار تو رنگین تره ، منو بابایی عاشقتیم خیلی زیاد. راستی با بابایی خیلی صمیمی شدی و روزهای تعطیل کلا کنار بابایی هستی و اصلا کاری با من نداری. حتی برای غذا و دستشویی و حمام هم می خوای که بابا باهات باشه. خب دخترا بابایی می شن دیگه .لبخند

این روزها خیلی شیطون شدی.گاهی بیش از اندازه اذیت می کنی. گاهی از دست شیطنتهات به گریه می افتم و گاهی برای داشتنت سجده شکر به جا میارم. اما همیشه برای داشتن تو خدا رو با تمام وجودم شکر می کنمقلب

این چند وقته سرم و دلم شلوغ بود و اصلا فرصت نوشتن از تو رو نداشتم. مامان رو ببخش. افسوس. ولی خدا رو شکر تموم این روزهای گذشته برای تو خوب بوده. البته یه مریضی ویروسی گرفتی که کلی اذیت شدی ، از اشتهاع افتادی و لاغر شدی ولی بعد از یک هفته سرپا شدی و دوباره همون دخمل تپلی و شیطون من شدی.

دو هفته پیش همراه دوستای بابایی (خانواده عمو مهدی و عمو حسن) به شمال سفر کردیم. تو این سفر به تو هم خیلی خوش گذشت و با پرهام پسر عمو مهدی حسابی دوست شده بودی و با هم بازی می کردید.راستی از شن بازی لب ساحل خیلی لذت می بردی و با پرهام ساعتها مشغول درست کردن کوه و ... می شدی.

بعد از اینکه از شمال برگشتیم بابایی مجبور بود چند روزی ماموریت بره منو شما هم خونه عزیز فرح رفتیم و اونجا موندیم. خلاصه این چند روز اونجا رو هم حسابی ویرونه کرده بودی و از خوشحالیت نمی دونستی چی کار کنی. آجی آتنا هم اومده بود و اون چند شب پیشت موند. با حضور اون شیطنتهات دو برابر شده بود.

 چند روز پیش به جای کلاسهای آموزشی اسمتو مهد کودک نوشتم . روزهای ذوج قراره از این به بعد مهد باشی. ترم آخر کلاس قبلیت احساس کردم خیلی بی میل شدی و من اصلا دوست نداشتم شرکت در کلاس برات اجباری باشه. به خاطرهمین اسمتو مهد نوشتم که هم بازی کنی و هم شعر و سفالگری و داستان یاد بگیری. الهی قربونت بشم. هنوز خیلی به حضور توی مهد عادت نداری و یکی دوساعتی که می مونی به من زنگ می زنن که بیایید آرینا رو ببرید بهونه می گیره. خب مامانی تو که خونه بند نمی شی چرا مهد هم نمی مونی!!!!

کلا این روزهای من، آرینایی شده. یعنی همه چیز و همه کارام شما توش شرکت دارید. تا میخوام ظرف بشورم میای و می گی : مامان من می خوام بشورم و نیم ساعت می ایستی و یک لیوان توی دستت با آب بازی می کنی و یا اینکه میخوام آشپزی کنم میای و می گی: مامان من میخوام غذا بِپخم

بله، شما باید توی غذاهای من نمک و ادویه بریزی، شما باید برنج پیمونه کنی و توی قابلمه بریزی، شما باید جارو برقی بکشی و .... مهمترین اسباب بازیهات هم وسایل آشپزخونه و وسایل منه. کلن نسبت به هر چیزی که برای منه حساسی و دوست داری برای خودت باشه. از کیف و کفش و ... بگیر تامسواک و چیزهای بهداشتی . گاهی از این کارات خیلی عصبانی می شم. کلن اختیار هیچ چیزمو دیگه ندارم. دنبال هر کدوم از وسایلم که لازم دارم باید برگردم. چون دیگه سرجای خودش نیست. یا توی اتاق شماست و یااینکه یه جایی به سلیقه شما گذاشته شده. وقتی هم که بهت می گم نکن برو با وسایل خودت بازی کن گریه می کنی و می گی دوست دارم.

راستی یک کم هم تازگیها جواب پس می دی که این رفتارت منو به شدت می رنجونه و نگرانم میکنه. البته می دونم که این رفتارها به اقتضای سن شماست و امیدوارم هر چه زودتر خانوم تر بشی.

خب گلم این هم از حال و هوای این روزهای ما.

اما بدون مامان همه جوره عاشقتهقلب

این پایین هم چندتاعکس از مسافرتمون به یادگار می گذارم:

آرینا قبل از رفتن به دریا (مایو پوشیده و منتظره)

کنار ساحل-آرینا و پرهام

آرینا و بابا فرشید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان بابای الیسا
28 تیر 92 14:24
عزیزم همیشه به گردش و شادی آرینا جونم خیلی نازو ملوسی شیرین زبون


سلام و ممنون از حضور گرمتون
خیلی خوش اومدید و از آشنایی ب شما خیلی خوشحالیم.
خاله بهار (مامان آرشا)
31 تیر 92 14:26
عزیزم اشالله همیشه سالم باشی و به گردش!!!
شیطون بلااااااااا یه کم هم به مامان مهربونت رحم کن!!! البته میدونم خیلی گلی اما مامانا خیلی بچه هاشونو دوست دارن


سلام بهار جون
قربونت برم. مرسی که به خونه ما هم سر زدی. خوشحالمون کردی. خدا پسمل گلت رو برات حفظ کنه. آمین