یک دیدار دوستانه بعد از ده سال
سلام
چند روز پیش بود که به محض باز کردن صفحه فیس بوکم یه پست از یه دوست صمیمی و قدیمم که ده سال بود ازش بی خبر بودم دیدم. از خوشحالی جیغ زدم و به سرعت یه کامنت براش گذاشتم و خلاصه بعدش کلی با هم چت کردیم و بعد قرار گذاشتیم که (روز سه شنبه هفته گذشته)به خونه ما بیاد.سمیه جون که از دوران دبیرستان با مامانی دوست بود به همراه دختر نازنینش ساعت 1 بعد از ظهر برای صرف نهار به خونه ما اومدن . من با دیدن سمیه کلی ذوق زده شدم و خلاصه... .
و اما دوستی شما و نیکی جون. از لحظه ورود اونها شکل گرفت و به سرعت با هم جفت شدید و به اتاق خوابت رفتید و مشغول بازی شدید. البته ناگفته نماند که نیکی جون هفت سالی از شما بزرگ تر بود. ولی با روحیات تو این سن کاملا سازگاره. موقع صرف نهار انقدر مشغول بازی بودید که حتی نهار هم به خوبی نخوردید و مرتبط از اتاق بیرون می آمدید و یه شکلات از روی میز بر میداشتید و دوباره باهم می رفتید.
عصری وقتی خاله سمیه و نیکی جون رفتن از شدت خستگی صورتت رنگ پریده و خسته به نظر می رسید. ولی باز هم برای خوابیدن سماجت می کردی. غروب وقتی بابا اومد کلی برای بابا از نیکی تعریف کردی و بعد از خوردن شام برای خواب بردمت به محض خاموش شدن چراغ خوابت برد ولی یک ربع بعد با درد عجیبی از خواب پریدی و شروع به گریه کردن کردی. حالا گریه نکن و کی گریه کن.
بله خانم کوچولوی ما بخاطر شیطنت زیاد مثل پیر زنها پا درد گرفته بود و از درد پا ناله می کرد. خلاصه به هر طریقی که بود با مسکن آرومت کردم و تا صبح یک نفس به خواب عمیق فرو رفتی و صبح ساعت 11/5 به زور از خواب بیدار شدی.
و اما اینم عکس آرینا و نیکی جون