مامان ببین چقدر بزرگ شدم
سلام گل بابونه من
چند وقتی میشه که آرینا حرف زدنش مثل بزرگترها شده. همش سوالهای عجیب و حیرت برانگیز می پرسه. در مورد دختر خوب بودن ساعتها صحبت می کنه و در باب اخلاقیات برای خودش کلی فیلسوف شده.
خلاصه این دختر ما تازگی ها خیلی دلش می خواد زود بزرگتر بشه خصوصا از وقتی کلاس می ره و تفاوت سنی همکلاسیهاش و با خوش می بینه همش در فکر رشد کردنه به خاطر همین تازگی ها تا یه قاشق غذا می خوره یا یک لیوان شیر می نوشه سریع می ره بالای مبل می ایسته و دستاشو تا اونجا که می شه بالا می گیره و با غرور می گه: وایی مامان ببین چقدر بزرگ شدم!!! منم می خندم و می گم: وایی الهی قربونت برم خیلی بزرگ شدی دیگه داری قد مامان می شی. حالا بیا این یه قاشق دیگه رو هم بخور تا بزرگتر بشی.
راستی دیشب بابایی از چشم پزشکی اومد خونه. کمی سرد درد و چشم درد داشت و مسکن خورد و گفت خسته ام کمی می خوابم تا سرحال بشم. منم در اتاق رو بستم و توی آشپزخونه مشغول درست کردن شام بودم که یک مرتبه با صدای داد بابایی از جا پریدم. به سمت اتاق دویدم و گفتم: چی شده!!!
بابایی در حالیکه بدنش رو می مالوند گفت: آرینا یه چیز تیز رو کرد تو بدنم. دنبالت گشتم. از ترس تو اتاقت قایم شده بودی. ازت پرسیدم که چرا این کار رو کردی تو در جواب گفتی: می خواستم بابا رو آمپول بزنم تا چشماش زود خوب بشه.
الهی قربون اون دلت برم. خب مگه چیه بچه ام انقدر ناراحت حال و روز پدرش شده بوده که با اسباب دکتریهاش می خواسته باباش رو درمون کنه دیگه.