این روزهای ما(عروسی دایی)
سلام امید دلم
این روزها سرگرم درست کردن بساط عروسی دایی زهیر هستیم. انشاله پنج شنبه این هفته یعنی 92/2/19 عروسی داییه و ما هم حسابی مشغول خرید و ... . شما هم توی این میون بی نصیب نموندی و مدام در حال گشت و گذار و خریدی.
برات یه پیراهن عروس خوشگل با تور و کلی لباسای خوشگل دیگه خریدم . وقتی تنت می کنی مثل فرشته ها می شی. خودت هم انگار میدونی که خیلی خوشگل شدی مثل خانومها راه میری و به قد و بالات نگاه می کنی. این روزها همش در مورد عروس شدن و عروسی حرف می زنی. یه موقعهایی هم می گی: من می خوام با دایی عروسی کنم. عروسیه منه! بعد می گی: نه من می خوام با بابایی عروسی بشم . خلاصه اوضاعی داریم که نگو.
انشاله همه چی به خیر و خوشی بگذره تا بیام و از خاطرات روز عروسی برات بنویسم.
راستی جمعه این هفته که گذشت منو و شما و بابایی به نمایشگاه کتاب رفتیم و برات کلییییی کتاب و سی دی خریدیم. شما هم که ذوق زده شده بودی حسابی بلبل زبونی می کردی و برامون حرفهای بامزه می زدی. اون روز خیلی بهت خوش گذشت. شب وقتی برگشتیم خونه شام خورده نخورده به خواب رفتی و تا فردا ساعت 11 یک نفس خواب بودی. دیروز هم خونه زن عمو فیروزه رفته بودیم و با شنطیا کلی بازی کردی و شام هم با خاله عاطفه اینا و عروس و دوماد خونه عزیز بودیم و شب حوالی ساعت 12 خسته و کوفته برگشتیم خونه.
خب گل مامانی، این خاطرات این چند روز گذشته بود. انشاله بعد عروسی دایی با کلی خاطره های خوش و حرفای گفتنی برگردم.