این روزهای آرینا
سلام گل مامان
امروز یکشنبه است 13 مهر 93 و روز عید قربان. شما هنوز از خواب بیدار نشدی و خونه غرق سکوته.
مدتهاست فرصت نوشتن نداشتم. باید بگم که الان حدود دو ماهی می شه که اسباب کشی کردیم و به خونه جدید اودیم. شما از این بابت خیلی خوشحال هستی اما گه گاهی هم یاد خونه قبلی می کنی و سراغ اتاقت رو می گیری. در مجموع این نقل مکان برای همه ما خوب بود و بعد از سالها تغییر لازمه زندگیم بود.
تو طول این مدت اتفاقهای تلخ و شیرین زیادی افتاده که هر کدوم در جای خودش یک دنیا جای حرف داره اما چه کنم که فرصت کمه و وقت اجازه نوشتن نمی ده. کمی برات از روزهایی که مثل برق و باد می گذره می نویسم. شما الان حدود یک سالی میشه که مهد می ری و اونجا رو خیلی دوست داری. منم به صورت نیمه وقت مشغول به کارم و به بچه های هم سن و سال تو و مادرهای اونها درس می دم.(مربی کارگاه تخصصی مادر و کودک هستم)خدا رو شکر استقبال از کلاسهام خیلی خوب بوده و این منو با وجود تمام مشکلاتی که تو این مدت تو محیط کاریم تحمل کردم راضی نگه می داره. شما هم تو کلاسهای من شرکت می کنی و حسابی آتیش می سوزونی. البته اوایل خیلی بدتر بودی و الان دیگه باهاش کنار اومدی و دست از حسادت برداشتی. مامان در حال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشده و شما هم قول همکاری به مامان دادی. در مجموع باید بگم خیلی خانم تر از قبل شدی و بسیار بسیار پر حرف. به قدری حرف می زنی که گاهی دهانتو می گیرم و می گم: مامان تو رو خدا فقط یه دقیقه حرف نزن فقط یه دقیقه. اما شما بدون توجه به خواسته من ادامه می دی و ... . موهای حلقه حلقه و زیبای تو این روزها همه رو متحیر می کنه. اما چه کنم که برای شونه کردنش خیلی اذیت می کنی و گریه و زاری می کنی و وقتی من می گم اگه نذاری شونه کنم کوتاهشون می کنم سریع می گی: نه مامان نه . خودت هم اونها رو دوست داری.
کلاس نقاشی ، تئاتر، قرآن هم در کنار مهد می ری و توی نقاشی خیلی پیشرفت کردی . با دقت زیادی نقاشیهاتو رنگ می زنی.
عسلم الان چشمای رنگیتو باز کردی و با یه لبخند روزت رو شروع کردی. صبح بخیر کوچولوی من....
الان داری از خودت صدا درمیاری، گاهی اوقات برام شعر می گی شعرهایی که خودت می سرایی و سعی می کنی آهنگین باشه. به نظافت اتاقت اصلا نمی رسی و یکی از مشکلات اصلی من با تو همینه. بیرون رفتن رو مثل همه بچه ها دوست داری و حسابی پر خرج شدی و هزینه های سنگین رو دست من و بابا می ذاری. البته ما هم سعی می کنیم جلوشو بگیریم و این اخلاق رو تو وجودت کم رنگتر کنیم. به رستوران رفتن به شدت علاقه داری و اصلا مهم نیست چی می خوری فقط دوست داری توی رستوران با ژست بشینی و غذا نوش جان کنی.
راستی ما حدود 11 روز پیش عمو ایرج عموی بابا فرشید رو از دست دادیم و اون پیش خدا رفت. خیلی اتفاق ناراحت کننده ای بود. واقعا رفتن عمو شوک بزرگی بود . تو عمو رو خیلی دوست داشتی و عمو میرج صداش می زدی. عمو روحت شاد باشه...
امروز اولین عید عمو ایرج خدا بیامرزه. ناهار قرار بریم خونه مامان فاطینا و از اونجابا هم می ریم خونه عمو میرج.
گلم عید مبارک باشه