آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 8 روز سن داره

فندق کوچولوی ما آرینا(هدیه آسمونی)

آرینا یا قاتل لوازم مامانش

سلام گل امیدم حالا دارم به این حرف می رسم. دختر دار شدی؟! وایی بگو برا خودت هوو آوردی! این جمله رو وقتی باردار بودم از دیگران کم و بیش می شنیدم. حالا دست تقدیر دست منو کشید و منو به این روز آورد. بله منم توی خونم یه خانم خانمها دارم که یه جورایی هووی مامانش شده و برای من زندگی نگذاشته یا به عبارتی قاتل تمام لوازم آرایش ، کفشها و لباسهام شده و تموم وسایلم رو خراب ، زده دار یا رنگی کرده . هر چقدر هم که باهات صحبت می کنم و به نوعی سعی می کنم حد و حدود رو بهت یاد بدم و معنی وسایل شخصی رو بهت بفهمونم فایده ای نداره. البته خوب می دونم که اقتضاء سنته و به زودی به همه این مسائل خودت پی می بری. جالبه به اسباب بازیهات اصلا توجه نمی کنی و شاید تو...
30 بهمن 1391

آرینا و سی دی های درد سر ساز

سلام گل مامانی الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم بابایی برای خوابوندن شما در حال سعی و تلاشه . البته نا گفته نماد که بنده از ساعت 8/30 بعد از ظهر مسواکتون رو زدم و شما رو داخل رخت خواب گذاشتم و انواع و اقسام کتابها، لالایها، ناز و نوازشها و... حتی متوسل به زور هم شدم ولی افسوس که همچنان اون چشمای براقت در حال درخشیدنه. به تازگی عاشق و دلباخته سی دی هات شدی. خصوصا کارتون اسباب بازی. از صبح که بیدار می شی چشمت رو باز نکرده مجبورم می کنی سی دی اسباب بازی ها رو برات بگذارم . تا آخر روز دوباره و دوباره. حتی وقتی هم تلویزیون(یا به قول خودت تیلی دیزیون) نمی بینیو مشغول کار دیگه ای هستی هم همچنان باید سی دیت در حال اجرا باشه. از همه بدتر ا...
29 بهمن 1391

جشن عقد عمو محمد

سلام گل مامانی 9 بهمن بود که ما برای جشن عقد پسر عموی بابایی، عمو محمد آماده شدیم و شاد و خندون با یه سبد گل خوشگل برای شرکت در مراسم جشنشون رفتیم. اون شب خیلی خیلی به ما خوش گذشت و شما کلی با عروس و دوماد و البته خاله مهسا رقصیدی و خلاصه با اون پیرهن عروسی که به تن داشتی دل از همه می بردیی. راستی یه دوست کوچولو هم به اسم عرشیا پیدا کرده بودی و منم ازتون عکس انداختم. در واقع تو و عرشیا عروس و دوماد کوچولوی مجلس ما شده بودید، هر چند که میونه شما دوتا خیلی هم گرم نشد!!!! آرینا و عرشیا کوچولو ...
14 بهمن 1391

یک دیدار دوستانه بعد از ده سال

سلام چند روز پیش بود که به محض باز کردن صفحه فیس بوکم یه پست از یه دوست صمیمی و قدیمم که ده سال بود ازش بی خبر بودم دیدم. از خوشحالی جیغ زدم و به سرعت یه کامنت براش گذاشتم و خلاصه بعدش کلی با هم چت کردیم و بعد قرار گذاشتیم که (روز سه شنبه هفته گذشته)به خونه ما بیاد.سمیه جون که از دوران دبیرستان با مامانی دوست بود به همراه دختر نازنینش ساعت 1 بعد از ظهر برای صرف نهار به خونه ما اومدن . من با دیدن سمیه کلی ذوق زده شدم و خلاصه... . و اما دوستی شما و نیکی جون. از لحظه ورود اونها شکل گرفت و به سرعت با هم جفت شدید و به اتاق خوابت رفتید و مشغول بازی شدید. البته ناگفته نماند که نیکی جون هفت سالی از شما بزرگ تر بود. ولی با روحیات تو این سن کا...
8 بهمن 1391

عجب دنیایی!!

سلام گل مامانی الان که دارم برات مطلب می نویسم شما پای تلویزیون نشستی و داری کارتون مدرسه موشها رو از شبکه دو می بینی . آنچنان میخکوب شدی که منو یاد چندین سال پیش یاد خاطرات دوران کودکیم انداختی!!! منم اون زمان عاشق مدرسه موشها بودم و بدون پلک به هم زدن با دایی زهیر میشستم و نگاه می کردم . جالبه عزیز فرح هم میگه سالهای جونیش اون هم این برنامه رو می دیده و دوست داشته . برنامه ای که یه زمان مادر من می دید و زمانی خودم عاشقش بودم حالا دخترمو مجذوب خودش کرده. واقعا دست سازنده و نویسنده این برنامه درد نکنه. چقدر نسلها زود زود عوض می شن و چقدر آدمها عمرشون زود می گذره!!! ...
4 بهمن 1391

روزگار ما

سلام مامانی الان چند دقیقه ای می شه که پرده خواب اون چشمای خوشگلتو پوشونده. امروز یه روز پر دغدغه رو گذروندی. یه روز پر از شیطنت و کمی ناراحتی. از صبح نمی دونم چرا تکرر ادار پیدا کرده بودی منم مدام تو راه دستشویی بودم. سر کلاست هم امروز همین مشکل رو داشتی علاوه بر اون انگار امروز خیلی هم پریشون بودی و بیش از هر روز دیگه سر و صدا کردی و مدام باعث ناراحتی من شدی!!! سر کلاس خاله مرضیه به مناسبت عید امامت حضرت مهدی(ع) بهتون برچسبهای خوشگلی هدیه کرده بود که به محض ورود به خونه فاتحه اش خونده شد. بعد هم کلی کتابخونه مامانو به هم زدی و اصلا به حرفهای من گوش نمی دادی. حتی بعد از ظهر هم نخوابیدی. یه موقعهایی انقدر کلافه می شم که دلم می خواد گریه ...
3 بهمن 1391

مامان ببین چقدر بزرگ شدم

سلام گل بابونه من چند وقتی میشه که آرینا حرف زدنش مثل بزرگترها شده. همش سوالهای عجیب و حیرت برانگیز می پرسه. در مورد دختر خوب بودن ساعتها صحبت می کنه و در باب اخلاقیات برای خودش کلی فیلسوف شده. خلاصه این دختر ما تازگی ها خیلی دلش می خواد زود بزرگتر بشه خصوصا از وقتی کلاس می ره و تفاوت سنی همکلاسیهاش و با خوش می بینه همش در فکر رشد کردنه به خاطر همین تازگی ها تا یه قاشق غذا می خوره یا یک لیوان شیر می نوشه سریع می ره بالای مبل می ایسته و دستاشو تا اونجا که می شه بالا می گیره و با غرور می گه: وایی مامان ببین چقدر بزرگ شدم!!! منم می خندم و می گم: وایی الهی قربونت برم خیلی بزرگ شدی دیگه داری قد مامان می شی. حالا بیا این یه قاشق دیگه رو هم ب...
28 دی 1391